خاطره ای نوشته شده توسط شهید والامقام جمال تاجیک
به نام خدا
جمال تاجیک
نام پدر: عباسعلی
در تاریخ 17/8/60 مطابق با محرم الحرام 1401 برای شناسائی به جبهه بامیران بزرگ اعزام شدیم، در یک ماشین جیپ وانت تویوتا سوار شدیم، در راه در محلی به نام اعزام نیرو چند لحظه ای ایستادیم تا دو تن از برادرانمان که قرار بود همراه ما باشند سوار کنیم که همراه آنها یک طلبه جوان هم سوار شد.
جا برای نشستن نبود ولی به هر صورت با جمع کردن یکدیگر او هم جای گرفت.
خیلی خوش رو و خوش برخورد بود، به محض ورود شعار صلواتی داد، بعد در حین حرکت ماشین شروع به صحبت کرد و از دلاوریها و شجاعت و ایمان و اخلاص و تقوا و از خودگذشتگی بعضی از برادران تعریفهای زیادی کرد، که همه حاکی از رضایت او بود.
او میگفت من یک زمانی قم را بهشت روی زمین میدانستم ولی حالا با دیدن این برادران در جبهه ها، اینجاها را بهشت روی زمین میدانم و میگفت: اگر امام درس خواندن را بر من واجب نمیکرد، از اینجا تکان نمیخوردم بالاخره تا مقصد صبحتهای زیادی شد و او در یکی از سنگرها جا گرفت و ما هم قرار بود در مقصد با مسئول جبهه یعنی برادر معلم ملاقات کنیم تا با هم شروع به کار کنیم اما متأسفانه چند لحظه قبل از رسیدن ما ایشان ترکشی به دستش میخورد و او را به بیمارستان منتقل میکنند و ما که رابطمان را در آنجا از دست داده بودیم با نیکی بسیار مسئول تدارکات، در سنگر او جای گرفتیم مقداری از وقت نماز مغرب گذشته بود و خلاصه چون برادران از آب در مضیقه بودند تیمم کردیم و نماز را به جماعت برگزار کردیم و بعد از نماز شام و بعد از صحبت با برادران شروع شد از این در و آن در، از هرچیزی که مورد بحث بود از کمک این ملت مستضعف در جبهه ها، از این که خداوند مرحمت کرده بود و آنها را پشتوانه ما قرار داده بود و با سپاسگزاری برادران صحبت به پایان رسید و جاها را برای خوابیدن تقسیم کردیم جا برای نفرات در سنگر با آن بزرگی چون نفرات زیاد بود کم می آمد.
بالاخره کتابی خوابیدیم، نزدیکی های صبح بود حدود ساعت 4 در خواب دیدم که با برادران آموزش نزد امام رسیدیم ولی این بار برعکس دفعات قبل که امام را در مسجد کلاً جمع میشدیم و میدیدیم و این بار دیگر در یک اتاق معمولی که امام در آن نشسته بودند کلیه برادران در آنجا جمع بودند که من فقط دو تن از آنها را به یاد دارم، یکی مسعود مخبری بود که در تاریخ 12/7/1360 توسط منافقین شهید شد و دیگری برادر احمد که فعلاً مربی اسلحه در پادگان امام حسین میباشد که به غیر از مسعود بقیه در پشت امام مشغول صحبت بودند و ما هم (من و مسعود) جلوی امام نشسته بودیم صحبت زیاد شد که من فقط مقداری از آن را به یاد دارم.
امام در بعضی از کلماتش میگفت: کار دارم و در صحبتی که مسعود گفت: حاجی آقا شما قبلاً برادران را عقد میکردید با همسرانشان. چند وقتی است حرکت را تعطیل کرده اید و این یک آرزوی دنیوی برادران است که شما همسرانشان را برایشان عقد کنید امام فرمودند نمیدانم این یک راز و نیاز است که بچه ها دارند و بعد گفت: کار دارم و ما هم همگی برای رفتن برخاستیم.
مسعود که اول از همه خداحافظی کرد و رفت و همینطور که میرفت امام چشمش به پشت مسعود افتاد گفت چه شانه های پری دارد و ما هم که انگار برخوردهای زیادی با امام داشته باشیم، به شوخی گفتیم از بس کارش زیاد است و اسلحه ها سنگین.
امام هم به مزاح جواب دادند بله میدانم ما هم از نزد امام مرخص شده و از پله های ساختمان که امام در طبقه دوم آن قرار داشت پایین آمدیم صبح که برای دوستان خواب را تعریف کردم یکی از آنها گفت: تو هم پیش مسعود خواهی رفت.
خاطره نوشته شده در تاریخ 18/8/60 مطابق با 12 محرم الحرام 1401 از دفترچه خاطرات شهید.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ