خاطراتی از شهید نظامعلی ترکی
يکشنبه, ۰۱ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۹
شهید نظامعلی ترکی سوم آذرماه سال 1313، در ابهر چشم به جهان گشود. پدرش كمندعلي و مادرش، نجيبه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند بايگانی بود. بيست و دوم بهمن 1357، در پادگان عشرت آباد تهران بر اثر اصابت گلوله توسط گروهک ضدانقلاب شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
مروری بر زندگینامه شهید
فرزند شهید: پدرم در تاریخ یکشنبه 22 بهمن سال 1357 به درجه شهادت نائل گردید وی برای دفاع از خاک
و خون و دین اسلام شهید شد تمام سعی آن در این بود که شاید بتواند کوچکترین خدمتی
به میهنش بکند و آرامگاه او در قطعه 21 بهشت زهرای تهران است او در یک خانواده متوسط در یکی از
روستاهای زنجان متولد و بزرگ شده بود.
از همان کودکی طرفدار ضعفیان بود و همیشه
حق و عدالت را می گفت پدرم قبل از انقلاب هم از تجملاتی که در زندگی شاه بود بسیار
رنج می برد و می گفت که چرا او باید در این همه نعمت سر برد و پسرش روی تخت و ناز
بالش بخوابد و کسی باشد که نان شب نداشته باشد که به فرزندش بدهد تا سر گرسنه بر
زمین نگذارد.
همیشه در خانه ضد شاه سخن می گفت و این نصحیت را به فرزندان خود می
کرد که حقمان را بگیرید از هرکسی که شده بگیرید و از هیچ چیز نترسید و همیشه یاور
ضعیفان باشید و هیچ وقت بر علیه آنان قیام نکنید.
اوایل انقلاب بود که برای مسافرت
به ابهر رفته بودیم دو روز از مسافرت ما گذشته بود که ناگهان واقعه 17 شهریور رخ
داد و وقتی که شنیدیم بسیار ناراحت شدیم و او گفت که هر جوری شده باید به تهران
برگردیم چون خواهران و برادران ما در تهران در حال کشته شدن هستند آن وقت ما به
مسافرت آمده ایم. خلاصه بعد از 4 روز به تهران آمدیم واز واقعه 17 شهریور بسیار
متاثر شدیم .
او در سازمان مسکن مشغول بکار بود و بعد از اینکه از اداره تعطیل می شد
به تظاهرات می رفت و غروب به خانه می آمد و برای ما از اتفاق هایی که رخ می داد
تعریف می کرد و می گفت جوان های ایران و بچه های دلاوند و شجاع که برای بیرون
راندن دژخیمان و اهریمن به خیابان به تظاهرات می ریزند و بانگ الله اکبر را سر می
دهند که ناگهان دشمن آنها را از هر سو به محاصره می کشاند و آنها را به رگبار
گلوله می بندد و آنها الله اکبر خمینی رهبر را با دهان و علامت پیروزی را با دست
خونین خودشان می دهند و خون گلیوشان بر زمین جاری می شد.
وقتی که آن صحنه ها را جلوی چشمش می دید
خونش به جوش می آمد و دیگر نمی شد او را در خانه نگه داشت همیشه به تظاهرات می رفت
و می گفت: مگر خون ما از خون آنها رنگین تر است. سازمان مسکن محلی که او در آن کار می کرد روزهای فرد هفته را تعطیل کرده بود تا بلکه بتوانند برای خانواده خود گوشت
و نان و نفت خریداری نمایند تا زن و بچه خود را از گزند دشمن در امان بدارد
بنابراین قرار داد کارکنان فقط روزهای رفع سرکارهایشان می رفتند پدرم نیز روزهای
زوج که به اداره می رفت بعد از تعطیل شدن از همان به جمع تظاهر کنندگان اضافه می
شد و به تظاهرات در خیابان ها می رفت و روزهای فرد بعد از اینکه صبحانه را می خورد به تظاهرات در میدان شهدا یا بهشت زهرا و یا دیگر جاهایی که قرار بود می
رفت شبها از سرو صدای گلوله دلمان خراشیده می شد.
و پیش
خود چنین می گفتیم که الان کدامین جوان عزیز مملکت اسلامی ما است که خونش بر زمین
جاری می شود و به خون خود می غلتد در زمان انقلاب که قرار شده بود در هر کوچه ای
مردم پاسداری به هنر پدرم نیز در این کار پیشقدم شد و اولین کسی که پاسداری داد و
شب را به صبح رساند او به تنها چند از همکارانش بود. و هرکس را ناتوان در کار می دید از قبل اینکه پیر بودند یا اینکه خانواده ای سرپرست نداشت خود به جای آن
خانواده پاسداری می داد .
خاطراتی از شهید
یک شبی که
پدرم پاسداری می داد با همکارانش ناگهان
نیمه شب بود که اتفاق حمله به نیروی هوایی رخ داد و به گوش آن رسیده بود و فوراً
سوار ماشین یکی از آنها شد و به کیوسک تلفن که سرخیابان بود رفتند و به دفتر آقای
آیت الله طالقانی تلفن کرده و از آنه خواسته بودند که اگر کاری از دست آنها بر می
آید انجام دهند معاون آیت الله طالقانی در جواب آنها گفته بود که تنها کاری که شما
می توانید بکنید این است که فردی را با صدای الله اکبر بیدار کنید و راهپیمایی
کنید و شعارتان فقط الله اکبر باشد چون کاری فعلاً نمی شود بکنید ناگهان من و
مادرم با صدای الله اکبر که مردم سرداده بودند بیدار شدیم و به طرف در رفتیم و در
را باز کردیم و دیدیم که جمعیت عظیمی را در حال شعار دادن هستند.
در آن نیمه شب
زنها و مردها و بچه ها به خیابان ریخته و احساس تعریف از شاه جنایتکار و ارتش مزدور را اعلام
کردند بله او مردی بود که نامش علی بود و
راهش هم راه علی بود و علی گونه عمل می کرد و هیچ وقت به هیچ کاری تظاهر نمی کرد
بلکه تمام کارهای او از روی عدالت و طرفداری از حق بود و از اینکه حقیقتاً بازگو
کند نمی هراسید روز 12 فروردین بود که امام به تهران آمده بود صبح ضبط را برداشت و
به بهشت زهرا برد و سخنان امام را ضبط کرد و خیلی از آمدن امام به تهران
خوشحال بود و تمام حرفش این بود که من
سرباز امام خمینی هستم او نیز همیشه به بهشت زهرا
می رفت.
چند روز بعد از آمدن امام بود که پدرم با چند تن از همسایگانمان
به بهشت زهرا رفته بود و در همان قطعه 21 در یک قبر گرفت و خوابید و این چنین گفته
بود که آیا این سعادت نصیب ما می شود که بیائیم دایی جان برای خود جای بگیریم یا
نه آخر دیگر داره پر میشه پس ماکی می خواهیم به این جا بیائیم اما دیری نپائید که
این حرفش تعبیر شد آن روزی که بختیارگفته بود از ساعت چهار و نیم خدمت نظامی است و
هیچ کس حق بیرون آمدن را ندارد و امام گفته بود به این حرفها اعتنا نکنید و همه به
خیابان ها بروید تمام مردم سیزده آبان آن روز به راهپیمایی پرداختند و هیچ کس در خانه نماند.
ما نیز به جمع تظاهر کنندگان
افزودیم تا به بختیار ثابت کنیم که ما از تو نمی ترسیم و تو حق هیچ دستوری را
نداری خلاصه بعد از پایان راهپیمای ماهمه به خانه آمدیم ولی پدرم خودش بیرون ماند
تا پاسداری بدهد چون اعلام کرده بودند آن شب ساواک ها می خواهند به خانه مردم
بریزند و دیگر آن شب هیچ کس خدابش نبرده بود زن و مرد می گفتند که ما منتظریم تا
اینکه ساواکی ها بیایند و ما آنها را با چنگ و دندان گوشت و پوست آنها را به بدریم
تا آنها باشند که دیگر از این غلط ها نکنند.
نمی دانم دیگر چه بگوئم از شجاعت و عشق
و ایمان و علاقه او به شهادت شبها که پاسداری می داد تا صبح ساعت 5 و آن روز ها که تعطیل بود از ساعت 5 و آن روزها که تعطیل بود از ساعت 5 تا 7 الی 8 می
خوابید و بقیه مدت تا غروب به تظاهرات می رفت و شام را می خورد و برای پاسداری به
خیابان می رفت به طور کلی پدرم نه شب داشت و نه روز نه خوراک داشت و نه خواب کلاً
در پی تلاش برای پیروزی انقلاب و سرکوب
کردن دشمن بود و هدفش شهادت.
صبح یکشنبه 22 بهمن بود که برادرم برای خریدن روزنامه
رفت و پس از مدتی روزنامه را آورد و وقتی که پدرم کشته شدگان و شهیدان راه خدا را
دید که چه جوری به خون خاک غلتیده و مشتها در دست هایشان گره شده گفت بچه ها
نیستند الان می روم و بختیار را وادار به استعفا می کنم این حرف را زد و پالتویش
را پوشید و از یک یکمان خداحافظی کرد کاری که هیچ وقت نمی کرد و رفت. مادرم رفت
دنبالش که بگوید ظهر برگرد، ما نهار منتظر تو هستیم که ناگهان به هر سو نگریست
اما آثاری از او نیافت؛ بله او رفته بود پی سرنوشتش سرنوشتی که آخر عمر به شهادت
ختم می شد و هدفش به پیروزی ما ختم می شد.
بعد از مدتی دیدیم تمام مردم الله اکبر می
گویند و صدای شیلک گلوله می آید بیرون را نگاه کردیم دیدیم که سربازها لباسهایشان
را عوض می کنند و اسلحه هایشان را زمین می گذراند.
مادرم چند تا از لباسهای
برادرم و پدرم را جمع کرد و به آنها داد سرظهر شد دیدیم از او خبری نیست و نیامده
تا ساعت سه و چهار ماهم به امید اینکه پدرم بیائید نهار نخوردیم و در باد سوزناک
آن روزها همین طور نگران به این طرف و آن طرف نگاه می کردیم و هر ماشینی که می آمد
می گفتیم او است ولی نه سرابی بیش نبود یک یکمان دلمان شور می زد و وقتی روزنامه
کیهان را که گرفتیم دیدیم که بختیار فرار کرده همان حرفی که پدرم موقع رفتن به ما
زد واقعاً که بختیار را بی اختیار کرد و به هر ترتیبی که بود ما نهار خوردیم.
تا
شب جلوی در ایستاده بودیم تمام همسایه مان
جمع شدند آنها هم نگران بودند ما دیگر نمی دانستیم چکار بکنیم چکاری از دستمان بر
می آید تمام کلام حرفش این بود که مردم باید پادگانها و رادیو تلویزیون را بگیرند
پادگانها را بگیرند برای اینکه دیگر کسی نباشد جوانان عزیز ما را بکشند تلویزیون
را بگیرند به خاطر اینکه مردم را با حرفهای ناهنجار در خواب فرو برند خودش نیز به
پادگان عشرت آباد رفته بود و در آنجا کشته شده و تیرخوردگان به بیمارستان یا توی
آمبولانس می گذاشت که در حین کمک خودش نیز زیر دست اجنبی گرفتار و تیر آتشین دشمن
بر مغز او نیز اصابت کرد و او را از پای در آورد او جسمش از بین رفته و نه راهش
راه او همیشه زنده و جاوید است بله او به خواسته خود رسید و در بهشت موعود بهشت
شهدا بهشت زهرا دفن شد و دیگر شهیدان راه خدا پیوست ما از اینکه پدرمان به راهش و
هدفش رسیده بسیار خوشحالیم و همچنین سعادتی را برای خود آرزومندیم این بود گوشه ای
از خاطرات نظامی ترکی شهید 22 بهمن 1357 البته در مورد شیهدان پاسداران
شهید راجع به شجاعت و دلیری و شهامت آنها در شهادت چیزی را نمی شود بر زبان آورد
زیرا آن را فقط می تواند در قلبها و مغزهایمان احساس کنیم.
انتهای پیام/
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ
نظر شما