دایی نمی‌خواهد من به جبهه بروم صحبت کن که مرا هم با خود ببرد
اسماعیل پسر فعال و مهربان بود و همسایگان در توزیع نفت کمک می کرد غمخوار دیگران بود در جریان انقلاب اسلامی با آنان که من زیادی نداشت فعال بود

خاطره

شهید اسماعیل قلعه وند

تاریخ تولد:1345/09/20

تاریخ شهادت:1361/01/03

نام و نام خانوادگی : زینب السادات میرمرقضایی

نسبت با شهید : مادر

یکروز اسماعیل آمد به من گفت دایی نمی‌خواهد من به جبهه بروم صحبت کن که مرا هم با خود ببرد برادرم عضو بسیج چهارده معصوم بود باهم به پایگاه رفتیم و شناسنامه‌اش را هم بردیم ولی آنها قبول نکردند و گفتند سن او کم است ما از پایگاه خارج شدیم اسماعیل جلوی مرا گرفت و گفت برو شناسنامه مرا بزرگ کن.

من گفتم این کار را انجام نمی‌دهم و مجددا جلوی پاهای من افتاد و گفت من الآن جلوی جدت را می‌گیرم و به او می‌گویم من می‌خواهم به یاری امام حسین بروم اما مادرم اجازه نداد به فردای آن روز برادرم دایی شهید برای خداحافظی آمد به او گفتم اسماعیل با خودتان ببرید نگوئید سنش کم است دایی شهید گفت من بخاطر شما اینطور گفتم شما دوتا از فرزندانتان جلوتر رفتند بگذارید آنان بیایند بعد نوبت اسماعیل می‌شود اسماعیل با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شد و به من گفت که مادرجان چرا آنقدر با من لجبازی می کنی اگر موافقت نکنی من‌ می روم و دیگر بر نمی گردم رفتنم با خودم و آمدنم باخدا است.

و اگر من را دیدید پشت گوشت را دیدید مادر جان لطفا بگذار من به آرزویم برسم که این طور شد که من به اسماعیل رضایت دارم با وجود سن کم به جبهه اعزام شود و درتاریخ 12/12/1360 اعزام شد شب شهادت خواب دیدم خیلی گلدان به خانه
می‌آوردند و داخل حیاط و کوچه را پر از گلدانهای زیبا کرده‌اند.

که پس از گذشت چند روز از دیدن این خواب در تاریخ 2/1/61 به فیض شهادت نائل گشت.

اسماعیل پسر فعال و مهربان بود و همسایگان در توزیع نفت کمک می کرد غمخوار دیگران بود در جریان انقلاب اسلامی با آنان که من زیادی نداشت فعال بود همیشه معلمان از او راضی بودند تو من هم بعنوان مادر از او راضی هستم و امیدوارم شفاعت ما را در آن دنیا بکنید.

ایشان همیشه متذکر بودند با دیگران مهربان باش و هیچ وقت با عصبانیت و تندی با دیگران برخورد نکنید.

زندگی این را اسوه خود قرار دهید و همیشه شاکر خدا باشید و علاقه خاصی به حضرت امام حسین (ع) و تمام اهل بیتش داشت و در سوگواری حضرت اباعبدالله سر از پا نمی شناخت و آرزویش شهادت بوده شهادت در راه خدا و از خانواده می‌خواست که برای او طلب شهادت از خدا بکنند به مادر می‌گفت که دعا کن شهید شوم تا راه کربلا را برایت باز کنم تا به زیارت آقایم مشرف شویم.

 منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده