معرفی کتاب؛
انتشارات شاهد معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی آذربایجان غربی، کتابی با عنوان «اردوگاه ۱۵ تکریت» را که به مرور خاطرات جانباز آزاده میکائیل احمدزاده نگاشته شده را منتشر کرده است.

مروری بر خاطرات جانباز آزاده میکائیل احمدزاده در کتاب «اردوگاه ۱۵ تکریت»

نوید شاهد آذربایجان غربی؛ کتاب «اردوگاه ۱۵ تکریت» خاطرات جانباز آزاده میکائیل احمدزاده، یکی از آزادگان استان آذربایجان غربی است که تلاش کرده تا خاطراتی که از دوران جنگ تحمیلی بر ذهن و قلبش نقش بسته است را برای آیندگان ماندگار سازد. این کتاب در سال ۱۳۸۷ در دو هزار نسخه به چاپ رسیده است.

دولت عشق باز مددی فرمود و در قالب منظر آزاده‌ای و تماشای خاطراتی نشستیم که در طول چند سال حکایت هزار سال داشت.
با او از ارتفاعات شمال غرب تا جنوب را نبردیم. بااو رزمیدیم مقاومت کردیم، جلو رفتیم، عقب آمدیم و اسیر شدیم.
اما تمام رنج ها را به دوش کشید. در اسارت سر به سجده گذاشت و تسلیم امر الهی شد، پای در کاب ملاقات خدا گذاشت اما تقدیر آن بود که برگردد و ما را به گوشه ای تاریکی از اردوگاه های مخوف عراق ببرد و زندگی اسرای مفقودالاثر را به ما نشان دهد.

قاب چشمان این عزیز رسالت عظیمی را به قلم سپرد تا آنچه را به نظاره نشسته بود در صفحه تاریخ بنشاند و امروز این دفتر حکایتی کوتاه از تاریخ دفاع مقدس است که به برکت آیه های ایمان و اسوه های صبر و استقامت مدال افتخار آزادگی بر گردن آویخته اند.

خاطرات جانباز آزاده میکائیل احمد زاده که در سال پایانی جنگ به اسارت نیروهای عراقی در آمده از اسناد ماندگار تاریخ دفاع مقدس است که آموزش وفاداری صبر و مقاومت است.

بیان این عزیز در ثبت آنچه روی داده سریع و بی پیرایه است همچنان که پایداری ها و شجاعت های رزمندگان را به تصویر قلم کشیده از خود فرو رفتگی منافقین و همکاری آنان با رژیم بعثی و برخی که عقبی را به دنیای زودگذر فروختند نیز سخن به میان آورده است تابی محکمه آخرت عاقبت را در همین دنیای فانی به آیندگان نشان دهد.

دفتر ادبیات مقاومت تنها در این سوی مرزها نگاشته نشده بلکه به واقعیت این عزیز حماسه و مقاومت و شهادت در آنسوی مرزها نیز بر این دفتر افزوده شده است.
با خالصانه ترین دعاها برای سلامتی این بزرگواران شما را با حکایات دل این عزیز به آیین آزادگی می‌سپاریم.
در برشی از این کتاب می‌خوانیم:

خلبان اسیر عراقی

ساعت ۱۰ صبح یکی از این روزها بود که روی ارتفاع رفته بودم و از سنگر دیده بانی خط عراقی را نظاره می‌کردم که چند فروند هواپیمای جنگی عراقی در آسمان منطقه دیده شدند.
۴ فروند میراژ و دو فروند میگ ۲۱ اقدام به بمباران مواضع ما نمود. آتش و دود همه جا را فرا گرفت و تعدادی از سربازان ما شهید شدند.

توپ های ضد هوایی به هر روی آسمان تیراندازی می کردند یکی از رزمندگان موشک دوش پرتاب سهند ۳ به سوی هواپیما شلیک کرد یکی از هواپیماها آتش گرفت و خلبان با چتر از کابین بیرون پرید و هواپیمای وی در پشت نیروهای ما داخل خاک ایران سقوط کرد بقیه جنگنده ها پا به فرار گذاشتند.

خلبان با چتر در آسمان دیده می‌شد تعدادی از رزمندگان جهت دستگیری خلبان در منطقه پخش شدند. من نیز اسبی را که در منطقه برای کشیدن مهمات به کوه های مرتفع در اختیار داشتیم سوار شدم و به سوی دره تپه‌های اطراف حرکت کردم.

تقریباً بعد از دو ساعت جستجو در منطقه که شامل دره ها شیار ها و تپه ها بود بالاخره محل سقوط میراژ ۲۰۰۰ عراقی پیدا شد از هر طرف رزمندگان خود را به آن منطقه می رساندند تا شخصاً انهدام جنگنده عراقی را ببینند و روحیه ای هم بگیرند.

خود را به نقطه سقوط رساندم هواپیما تکه تکه شده بود به هر گوشه پخش گردیده بود. ناگفته نماند تعداد دو بمب شیمیایی هم در محل سقوط پیدا شد که متعلق به جنگنده بود و به خواست خدا خلبان فرصت پرتاب نداشته و جالب اینکه در حین صالح نیز منفجر نشده بود منطقه را فوری ترک کردیم. با هماهنگی یگان موشکی زمین به هوای نیروی هوایی ارتش که در فاصله ۲۳ کیلومتری سایت موشکی داشتند بمب‌ها به عقب تخلیه شد از خلبان خبری نبود.

با توجه به موقعیت منطقه او نمی توانست از مرز خارج شود. بعد از چهار ساعت کاوش مناطق عقب توسط دو گروهان تکاور بالاخره او را نزدیک سیاه چادرهای عشایر گیلانغرب یافتیم و بلافاصله او را منتقل کردیم.

به وسیله مترجم عرب زبان بازجویی جنگی را آغاز کردم نام و نشان و واحد و شماره پرسنلی و محل سکونت وی را جویا شدم او سروان خلبان جمیل صدیق محمد زهیر اهل دهوک عراق دارای دو پسر و یک دختر و مأموریت آنها انهدام سکو های پرتاب موشک زمین به هوای هاگ نیروهای هوایی ارتش در پشت منطقه نفت شهر بود.

شهید گمنام

بعد از آن خاطره غرور آفرینی های آن روز، من با دو نفر دیگر با یک دستگاه جیپ برای دیده‌بانی از دیدگاه فرماندهی لشکر و بررسی آخرین تحولات فیزیکی دشمن در منطقه مقابل یگان‌های جلوی به خط مقدم راهی شدم هنوز یک کیلومتر دور نشده بودم که جنازه یک سرباز رزمنده در ۷۰ یا ۸۰ متری کنارجاده توجهم را جلب کرد در اثر بمباران شهید شده بود.

سربازی بلندقامت در آفتاب نه چندان سوزان به‌پهلو نیم برهنه بر خاک افتاده بود و پای چپش آنچنان که گویی لحظه مرگ یک بار دیگر کوشیده بود برخیزد بر زانو خم بود قمقمه آب او این سوتر بر خاک افتاده بود و تنها تیغه سرنیزه او در آفتاب برق می زد.

از کنار لب پایینی اش بر گونه راست آنجاکه رنگی به سان شکوفه بادام داشت و چندین رشته ارغوانی شرابه خون فرو می ریخت لب بالایش دریده شده بود اما هنوز می شد زمزمه آن لبها را که در گذشته لحنی پرشور و افسونگر داشتند شنید.

دو سرباز گردان زرهی بود زیرا کلاه قرمزی او بیانگر یگان و بود جزء این نشانه‌ای از نام و نشان وی نبود.
اما پیراهنی در بر نداشت در میان سربازانی که در جبهه شهید شدند در کار این یکی حیران مانده بودم که چرا پیراهن نداشت.

بالای سرش فاتحه ای خواندیم و او را به قرار گاه تخلیه کردیم تا هویت او را شناسایی کنند و دعا کردیم شناخته شود تا گمنام به پشت جبهه فرستاده نشود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده