نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطره ای از شهید
خاطره
شهید قلب تاریخ است خاطره ی از شهید حیات سروری شهیدی که با لبان خندان به شهادت رسید...
کد خبر: ۴۰۵۵۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۴/۱۴

خاطره
سید جلال انگار پرچمی بود که خود را به باد سپرده بود خاطره ی از شهید سید جلال نجفی
کد خبر: ۴۰۵۴۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۴/۱۳

خاطره
از آن روز به بعد هر وقت بیسکویتی به دست می گیرم یاد شهید فرزاد اسکندرپور می افتم و برای شهدای شهرم حمد و سوره می خونم. سالهاست که با خاطره ی آن روز تلخ و هر از گاهی عبور از آن کوچه ی سرخ ، ابرهای همه عالم در دلم گریه می کنند....
کد خبر: ۴۰۴۶۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۲۸

خاطره
روزي كه ايشان به درجه رفيع شهادت نائل آمد نوبت گشت ويژه او نبوده ، و بلكه داوطلبانه و جان بر كف بجاي يكي از دوستانش اين وظيفه خطير را بر عهده گرفته بود شهادت او بوسيله منافقان كور دل، غافلگيرانه و ناجوانمردانه به شهادت رسید ...
کد خبر: ۴۰۴۵۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۲۴

خاطره
خاطره ای از شهید کاظم سلیمانی از زبان فرزند شهید
کد خبر: ۴۰۴۴۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۴/۱۱

خاطره
امروز اسلام احتياج به خون دارد ما بايد ساكت نباشيم و با حضور فعال خود در جبهه‌ها و براى رهائى اسلام تا پايان جان و تا آخرين قطره خون از اسلام و انقلاب اسلامى دفاع بكنيم و دشمنان دين خدا را سر جاى خود بنشانيم و در مقابل مشكلات مانند كوه استوار و هر سختى را به جان بخريم ...
کد خبر: ۴۰۴۴۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۲۳

خاطره شهید
خاطره شهید حمدالله حسين پور
کد خبر: ۴۰۴۲۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۲۱

خاطره (مرخصی)
می خواهم بروم و برای آخرین بار از مادرم حلالیت بگیرم و شیرش را حلال کند. گفتم: قرار نیست هر کس می رود عملیات، شهید شود...
کد خبر: ۴۰۳۵۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۳/۰۷

بنایی برای خدا
من سالهای زیادی فقط برای خودم بنائی کرده ام و حالا می خواهم بنای خدا باشم ...
کد خبر: ۴۰۳۰۱۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۲/۳۰

شوق پرواز
شهیدی که جشن شهادت خودش را با یک عظمت خاص برگزار کرد ...
کد خبر: ۴۰۲۷۵۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۲/۲۴

خاطره
برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد، او را به علت کمی سن ثبت نام نمی کردند...
کد خبر: ۴۰۲۵۱۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۲/۱۹

اختصاصی نوید شاهد گلستان در اردوی همسران شاهد
رو به امام کردم وگفتم: آقا اینجا چه می کنید، چطور شد به ما سر زدید؟ امام در حالی که چهره ای نورانی داشتند با آرامش و وقار خاصی روبروم مودب ایستاد وگفتند: آمده ام خبرتان را بگیرم. به ایشان گفتم: پس آقا جان توی دستتان نان دارید؟ فرمودند: این نان و سکه ای که روی آن است برای شماست. از این به بعد نون آور شما و بچه هايتان من هستم آمدم بگم دیگه نگران نباشید.
کد خبر: ۴۰۲۵۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۲/۱۹

پوتین های بهشت "خاطره ای از شهید علی محمد صحرایی"
شهيد علي محمد صحرايي فرزند صيد هواس در چهارمين روز از فروردين ماه سال 1340شمسي در روستاي بيشه دراز در بخش مركزي شهرستان دهلران ديده به جهان گشود وي كه داراي سواد خواندن و نوشتن بود در زمان جنگ تحميلي رژ‍يم بعث عراق عليه ملت ايران به عنوان رزمنده پاسدار به لشكر 11 حضرت امير (ع) سپاه ايلام پيوست و راهي جبهه هاي نبرد با متجاوزين بعثي گرديد تا آنكه سرانجام به تاريخ هشتم مهر ماه سال 1365 در منطقه مهران به شهادت رسيد
کد خبر: ۴۰۱۶۵۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۲/۰۳

نامه آخر
این نامه را به مادرم برسان و بگو که هدایت فردا می آید...
کد خبر: ۴۰۱۵۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۳۰

به مناسبت روز تئاتر
من و برادرم سیدحسن حسینی در قم تحصیل می کردیم من محصل علوم دینی و برادرم دانش آموز دوره ی دبیرستان بود، او اکثر نمازهای خود مخصوصاً نماز صبح را به جماعت و در حرم مطهر حضرت معصومه (س) می خواند و شب های چهارشنبه به مسجد جمکران می رفت.
کد خبر: ۴۰۰۵۰۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۰۷

همیشه بر این مقید بودند که فرد مسلمان باید پیرو مطلقه فقیه باشد
کد خبر: ۳۹۷۲۴۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۱۷

خاطره ای از همسر شهيد هاشم شيخي
خیلی دوست داشتم از کارهایش برایم تعریف کند، اما چیزی بروز نمی داد . طوری وانمود می کرد که نباید چیزی بپرسم ...
کد خبر: ۳۹۶۴۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۰۴

خاطره من از آن شب ملکوتی است که پیکر مطهر علی بعد از 15 سال برگشته بود
کد خبر: ۳۹۶۳۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۰۲

در سالروز شهادت شهید مهرداد قاجاری
مادر شهیدکه باشی زینب (س)را درک میکنی / همسر شهید که باشی زینب(س)را درک میکنی / اما امان از روزی که دختر شهید باشی و همسنِ رقیه ۳ ساله.... / شاید درکش برایت سخت باشد/ نمیدانی بابایت کجاست فقط میخواهی باشد ....
کد خبر: ۳۹۵۵۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۱۴

خاطره ای از همسر شهید هاشم شيخي
دلتنگ تابی هستم که خاطره هایش برایم باقی است. تابی که بچه ها با آن خود را سرگرم می کردند تا پدرشان برگردد. گاهی سمیه و مرضیه را روی پاهایم میگذاشتم و در تاب می نشستم و با هم تاب می خوردیم. بچه ها روز به روز بزرگ می شدند و تاب هم نظاره گر بزرگ شدن آنها بود.
کد خبر: ۳۹۵۱۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۵