شهید حسن کاسبی نقندر در بیستم شهریور سال یکهزار سیصد و چهل هجری شمسی در شهر تهران دیده به جهان گشود. وی با زحمات فراوان تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود در حالی که جبهه و جنگ ذهن او را مشغول کرده بود، تا اینکه درس و تحصیل را رها کرد و به خدمت سربازی رفت تا از این طریق به جبهه راه یابد. پس از دلاوریها و رشادتهای بسیاری که در میدان جنگ حق علیه باطل از خود نشان داد سرانجام در بیست و ششم شهریور سال 61 بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت آرزوی دیرینه اش نائل آمد. پیکر پاک این شهید در قطعه 26 بهشت زهرا آرمیده است.
مادر شهید از خاطرات فرزندش می گوید:


حسن می گفت يک شب عراق آتش شديدي روي آن ها مي ريخت، آتش به حدي بود که مي گفتند نکند حمله کنند. هزار جور توي دلشان فکرهاي کردند...
 و گفت مادر جايت خالي بود شام مي خورديم توي سنگر با بچه ها سرسفره شام بوديم، شام هم مرغ بود. ديديم نه خير اين شوخي گلوله اي زياد دارد مي کند. شديم سري از سر سفره يک لقمه گرسنه و يک لقمه سير

قسمت پشتيباني که مهمات مي رسانديم احتياج داشت براي ارتباط ، چون بالاخره زير آن همه آتش ارتباط تلفني با سيم ما قطع مي شد ، من بودم با يک نفر ازبچه هاي جديد و آن پسر توده اي من که راننده ماشين توي آن تاريک به دست گرفتم و آن پسر توده اي را براي همراهي فرمانده دسته فرستاد که اگر خداي نکرده اتفاقي افتاد آن باشد که کمک هم ديگر بکنيم و آن پسر جديد هم براي بي سيم چي براي عقب مي برديم.
ماشين ما هم همان جيپ عراقي بود توي آن تاريکي به هيچ وجه نمي شود چراغي روشن کرد. روشن نکني مسير را گم مي کني توي آن بيابان برهود روشن کني عراقي ها با گلوله مي زنند. کاري ندارم باياري خدا در حدود 10 کيلومتر با هر بدبختي بود رفتيم، آن قدر گلوله چپ و راست مي زدند که يک دفعه از مسير خارج شديم و راه را گم کردم. خواستم چراغ ماشين روشن کنم، چراغ ماشين سوخته بود. با چراغ قوه هم که نمي شد مسير پيدا کنيم، کاري ندارم ديدم اگر بخواهم همين جوري توي اين بيابان ايستاد، که نمي شود يک سنگر تانگ عراقي پيدا کردم، ماشين بردم توي سنگر خوشبختانه بي سيم همراه ما بود، بي سيم را روشن کردم با مرکز تماس برقرار کردم و جريان راگفتم.


مرکز با تماس تلفن که هنوز برقرار بود به پشتيباني اطلاع داد و گفت يک ماشين بفرستيد که بي سيم چي را ببرند راننده آمدف بي سيم چي را برد و من و آن رشتي توده اي برگشتيم در عيني که بر مي گشتيم يک گلوله سنگين خورد در حدود دو يا سه متري ما همين قدر متوجه شدم که يک نور قوه اي چشم را زد يک دفعه رفتيم زير ماشين و در همان عين که خواستم بروم زير ماشين بيني ام خورد به فرمان ماشين که هنوز آثارش هست، بعد بلند شديم سراغ آن پسر را گرفتيم، ديديم آن زنده است، خدا را شکر کردم در همان جا من گريه مي کردم با خداي خودم مناجات مي کردم آن پسر رشتي هم خدا خدا مي کرد اگر بداني چه گلوله اي بود که زمين شکاف داده بود از همه اين ها گذشته موج انفجارش انسان را کر مي کند و بعد حرکت کرديم رفتيم جلو پيش دوستانشان، هيچ چيزي از اتفاقي که افتاده بود براي آن ها نگفته بود.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده